مرور لحظات شیرین

ساخت وبلاگ

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 7 ارديبهشت 1397 ساعت: 3:06

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 14 تاريخ : جمعه 7 ارديبهشت 1397 ساعت: 3:06

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 20 تاريخ : جمعه 7 ارديبهشت 1397 ساعت: 3:06

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 4:15

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 10 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 4:15

چون میخواستم از این به بعد رمزی بنویسم دوس نداشتم خاطرات قبلیم تو وبم باشه.همشون رو تو فایلی ذخیره کردم واسه خودم..حالا بریم

 

مرور لحظات شیرین...
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:58

دارم فکر میکنم که شاید 50 ٪ وب من راجع به مادر شوهرم باشه از بس که حضور فعال داره در زندگی من. خب روز 5 شنبه معمولی گذشت و همسر هم شب اومد شام رو خوردیم و در حین شام خوردن داماد از ماجراهایی که برای مامانش اینا پیش اومده گف. اینکه ساکشون رو توی فرودگاه تهران گـــُم کردن - داروی انسولین خاله رو نبردن و الان قندش زده بالا - و آخرین خبر اینکه کفشاشون رو گــُم کردن تو حرم - خب اینا واقعا ناراحت کننده اس. نمیدونم چرا اینجوری شده حالا باید برگردن و ببینیم که قضیه از چه قـرار بوده. دیروز رو قـرار بود که همسر بره عیادت پدر دوستش و مادر شوهر هم گفته بود خاله ی پدر شوهر  دعوتمون کرده مجلس عزاداری . خب من از این خاله اش اصن خوشم نمیاد یعنی هر وقت منو با مادر شوهرم ببینه سلام علیک میکنه هر وقت که تنها باشم اصن انگار ندیده منو  منم دلم نمیخواست برم واسه همین به همسر گفتم باهات میام. ظهری رفتم خونه ی مادر شوهر اینا و اونم گف که یعنی نمیای خونه ی اونا گفتم نع .. البته من اون لحظه لبخند به لب داشتم که پدر شوهر برگشت گف چرا میخندی ؟ گفتم هیچی ! خلاصه ما ناهار رو خوردیم و با همسر رفتیم ماشین داماد رو گرفتیم و رفتیم عیادت پدر دوست همسر. من نشسته بودم تو ماشین و همسر رفته بود داخل. بعدش برگشتیم خونه و استرحت کردیم تا ساعت 7 . آنــا اینا هم اومده بودن. همسر گف که من میرم بیرون یه دوری بزنم بیام مادر شو مرور لحظات شیرین...ادامه مطلب
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 0:13

خب بیشتر از 1 هفته میشه که ننوشتم و میرم سراغ خلاصه ای از هفته : شنبه همسر به مادر شوهر گفت که فعلن نمیخوام در و پنجره رو بخرم پول ندارم . مادر شوهر هم عصبی شده بود که چرا لابد همسرت قبول نکرده و بینشون جرو بحث شده بود همسر به من گف که خب چه معنی داره من بر حسب در آمد و پولم کار میکنم مامان انتظاراتش بی جاس !! منم حرفی نزدم و حواله کردم به خودشون روز 1 شنبه همسر اطلاع داد که عمه ی وسطی سکته کرده و تو بیمارستانه. خیلی ناراحت شدم واسش. خب بچه ای هم نداره و کمک حالی هم نیس سختش میشه. بهش گفتم که بریم عیادتش. همسر گف میارنش خونه و میریم. روز سه شنبه خواهر یه مهمونی گرفت و خواهر شوهراش و ما رو دعوت کرد. البته مث همیشه خواهر شوهراش موقع شام تشریف فرما شدن و خوردن و رفتن   روز چهارشنبه مامان تدارک مهمونی برای 5 شنبه ناهار رو داشت و کلی کار کردیم تو خونه 5 شنبه مادر شوهر من  و خواهر شوهر های خواهر رو دعوت کردیم برای ناهار و حسابی روز خوبی رو براشون ساختیم.چون مادر شوهر حسابی تشکر کرد.  روز جمعه رفتم خونه ی مادر شوهر بعد از ناهار یکمی برف اومد و حسابی هوا رو سرد کرد.مادر شوهر اینا گفتن ما میریم بازار سرپوشیده شمام میاین که همسر گف سرده و نمیام . ما با هم نشستیم . هنوز اونا نرفته بودن کـه آنـا اومد خب من خیلی جا خوردم چون هنوز ساعت 5 نشده بود گف که خونه ی دایی کوچیکه بودیم و چون هوا برفی بود مرور لحظات شیرین...ادامه مطلب
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 0:13

روز 1 شنبه همسر گف که عمه رو از بیمارستان آوردن و ما هم همراه مادرم و همسر رفتیم دیدنش. امیدوام که مشکلش جدی نباشه و زودتر سر پا بشهروز 2 شنبه خاله خانوم از کربلا تشریف آوردن. منم برای شام لازانیا درست کردم و همسر اومد شام رو کنار هم خوردیم و بعدش رفتیم دیدن اونا.حسابی از ماجراهایی که سرشون اومده بود تعریف کردن. روز 3 شنبه رو هم همسر گف بعد شام بیام خونتون گفتم باشه.بعد از شام اومد و یک ساعتی با هم بودیم و بعدش رفت خونشون.هیچ وقت باورم نمیشد که با آغوش همسر انقدر آرامش بهم تزریق بشه. واقعا حس دلچسبی بود آرامش و امنیت مطلق. همسر دیشب میگف که عمو بزرگه هم زانوش رو عمل کرده و وقتی آوردنش باید بریم عیادتش × همین الانه به وقت 12:30 مادر شوهر تماس فرمودند که ناهار بیا خونه ی ما.باشد که روز خوبی بگذره. بنده برم آماده بشم برای رفتن. × خدا برای همه این روزهای دلچسب رو بچشونه آمین بعدن نوشت96/09/09 × دیروز ناهار خونه ی مادر شوهر خوب بود. دلمه ی کلم سفید درست کرده بود و خوشمزه شده بود. بعد از ظهر هم همساده هاش اومدن و کاچی درست کردن کنار همدیگه خوردیم. عصر خوبی بود . یکمی احساس سرماخوردگی دارم و اصن این وضعیت خوب نیس. مرور لحظات شیرین...ادامه مطلب
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 0:13

پنج شنبه که همسر برای شام اومد خونمون طبق قرار همیشگی. یکمی با هم فیلم و کلیپهای خنده دار دیدیم و بعدش شام خوردیم و موقع رفتن گف که فردا مامان دعوته ناهار خونه ی مادر شوهر دختر عمو بزرگه چون مادر شوهرش مرحوم شده و مراسم گرفتن بهش گفتم خب اگه اینجوری باشه من نیام گف حالا فردا میحرفیم جمعه صبح همسر گف که مامان ناهار گذاشته میریم خونه ی ما. منم یکمی طول کشید آماده شدنم و این بار رکورد شکستیم و ساعت 2 و نیم رفتیم ناهار  برادر شوهر سفره رو چیده بود اینجاس که میگن برادر شوهر خوبه تا وقتی جاری نباشه   و غذا هم ماکارونی بود. بعد از ناهار همسر داشت با برادر شوهر عکس نگا میکرد و پدر شوهر هم دراز کشیده بود. ساعت 3 نشده بود که مادر شوهر برگشت و من تعجب کردم گفتم چه زود برگشتین گف خب همه داشتن میرفتن ناهار رو زود داده بودن. یکمی نشستیم و اونا دوباره رفتن یه جای دیگه و مام دراز کشیدیم با همسر و حرف زدیم   من سرماخوردگیم درست نشده و بازم سرفه پشت سرفه واسه همین همسر میگف بریم دکتر گفتم نع درست میشه. تا ساعت 6 و نیم با هم بودیم.   که سر و صدای آنـا اومد   همسر گف میرم بیرون چون قرار بود واسه برادر شوهر وسایل مغازه بخرن. اون که رفت منم نشستم پیش مادر شوهر اینا و داشت سوپ گشنیز آماده میکرد واسه شام و دلمه برگ مــُو هم داشت واسه ناهارشون پـُر میکرد که من گفتم من بلد نیستم پیچیدن این دلمه رو   تا ساعت مرور لحظات شیرین...ادامه مطلب
ما را در سایت مرور لحظات شیرین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ma2tatirmahi0 بازدید : 20 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 0:13